نقـــاب به چهـــره زدی .... فک کــردی دیـــده نمیشــــی
حالا هــر چقــدرم درد داشتــه باشـــی نمیتونــی بگــی
امـــا این حال تو دیـــده نمیشــــه سختــــه کنار بیای با خودت
سخته نتونـــی سفــــــره دلتو باز کنـــی فقط بگی میگــذره
زمــــان چقدر بی رحمـــه .... روزها روزها روزها میگــذرن
هر بهاری که میگــذره یک سال از عمــرت باهاش میگــذره
پارتی بازی هم نداره ... قضاوت نمیکنه ... رشوه هم نمیگیره
چـــرا عادلانه کم نمیشــه .... هر کی به اندازه دست رنجش
خب تکلیف اونی که تو گذر زمان خشک شـــده چی میشه
تکلیف اونی که فقط تظاهر کرده زندگی میکنه فقط نفس میکشه
شدی دلقک روزگار هی میچرخی میچرخی اما خندت نمیگیـره
چرخش روزگارم عجب بازیت میده دلت میخواد زمان رو داشته باشی
افسوس میخوری چه فایـــده کاری نیست که بتونی انجام بدی
دلقک شدنم بد نیست روزی که تونستی جلوشو بگیری
اون روز تازه میفهمی میتـــونی زندگـــی کنی باید باهاش کنار بیای
باید قبول کنــی انکار کردنش فقط سخت ترش میکنه مثه دیواری که جلوته
فقط طویل تر شده راهــی واسه عبور نداری ...کلیــد داری اما دری نیست
فقط میشه یه نردبون گذاشت از روی تمام اون حرفای توی دلت بپری اونور